قسمت اول

همه چیز از آن روزی شروع شد که من به دنیا آمدم یعنی 12 سپتامبر 3000.

من جیم هانر هستم. میدونید من حتی وقتی که با پدر و مادرم هم بودم تنها بودم. زیرا نه دوستی داشتم نه خواهر و برادری که با آن بازی کنم. پدر من یک مخترع نابغه بود که همیشه من را به سمت علم و دانش سوق می داد. اما چه حیف که پدرم در وقتی که من 7 ساله بودم، فوت کرد. من و مادرم تنها با هم زندگی میکردیم. تا اینکه درست دو سال بعد مادرم هم مرا ترک کرد. من را به یتیم خانه بردند. آنجا با کریستین آشنا شدم. بعد از آن زن و شوهری مهربان و پولدار آمدند و سرپرستی مرا به عهده گرفتند.

از ابتدای زندگی باهوش و نابغه بودم. به طوری که راحت میتوانستند بفهمند که من از هم سن و سال های خودم یک سر و گردن بالاترم. من موجودی غیر عادی، شگفت انگیز، نابغه، زیبا و دوست داشتنی بودم. من در یک سالگی حرف زدن را کامل یاد گرفتم. در سن 4 سالگی خواندن و نوشتن را هم یاد گرفتم. من حتی در 8 سالگی به کل کامپیوتر و چهار زبان برنامه نویسی مسلط بودم. در ده سالگی هم می توانستم که به زبان های عربی، فارسی، انگلیسی، فرانسوی و اسپانیایی حرف بزنم و بنویسم. این ها همه از شگفتی های زندگی من بود اما یکی از این شگفتی ها کاملا متفاوت است.

 

 

 


یتیم خانه


سوار قطار شدیم. آنجا بچه هایی رو دیدم که مانند خودم یتیم بودند. پسر

خردسالی به اسم جک هم بود که پدر و مادرش در جنگ مرده بودند. دختری به اسم آنجلینا که پدر و مادرش در تصادف مرده بودند. مایک هم که از بچگی مادر نداشته زیرا او را دم در یتیم حانه گذاشتند. اما حالا که یتیم خانه تعطیل شده بود، به یتیم خانه نیویورک منتقل شدیم.

-    هی تو، آره با توام.

سرم را برگرداندم و گفتم:(( بله))

-    اسمت چیه؟

-    اسم من؟ اها، بله من جیم هانرم.

-    من هم مایکل ویزلی هستم.

-    از دیدنت خوشحالم.

-    من هم همینطور. از کجا آمدی؟

-    از ریوندل[1] اومدم تو چی؟

-    من هم از نترل[2] اومدم. شنیدم یتیم خانه  نیویورک[3]   خیلی ترسناکه. گفتن پیرزن بدجنسی به اونجا حکومت میکنه و از همه کار میکشه. تو هم اینو شنیدی؟

-    آره منم اینو شنیدم. اما فکر نمیکنم درست باشه. تو اینهارو باور میکنی؟

-    نه، اما فکرکردن بهش بد نیست.

-    آهان که اینطور.

بعد طوری خور و پفش بلند شد که خرس آنطور خرناس نمیکشید. اما من داشتم

 برای آخرین بار به به منظره های زیبای اطراف شهر سبزمان نگاه میکردم اما بعد از یک ساعت خوابم برد.

-    پسرم بیا اینجا، از این طرف.

این صدای مادرم بود که مرا صدا میزد.

-    مادر، پدر!!

این یک رویا بود. انگار که در بهشت بودم، همه جا سبز بود. دست های مادرم مانند نسیم موهایم را نوازش میکرد. ناگهان همه چیز تیره و تار شد. صحنه تصادف ظاهر شد. داشتم کابوس میدیدم که مایک بیدارم کرد.

-    داشتی گریه میکردی و حزیون میگفتی. اتفاقی افتاده؟

-    نه چیز مهمی نیست.

قطار اتوبوسی بود و کسی به راحتی نمیتوانست بخوابد.



[1] Rivendell

[2] netrel

[3] New York city